سفارش تبلیغ
صبا ویژن
..:: مرهم ::..

آسمان که ابی خالص باشد ، روز حوصله اش سر می رود. من اسمان را ابری دوست دارم. جا به جا سفید یا یاسی رنگ. امروز آسمان خیلی صاف بود. فقط یک بار نگاهش کردم. ناراحت شد؟ 

 

شعر هایم هم دیگر کفاف تو را نمی دهند... انگار خیال تو در آن ها نمی گنجد...

 

فکر می کنم...

 

این قلب سیاه و ماتم زده ام، چگونه تاب عشقت را دارد...

  

عشق خیلی عجیب ست

  

و شاید خیلی دردناک  

  

دیشب، چشم هایش دوباره خواب را از جشمان من گرفت. می دانید، چشم های قشنگی داشت.

 

اشک ریختم و هق هق من در او گم شد. در وجودی که از من خیلی دور بود. دور تر از هر چیزی دنیا در دنیا نسبت به من، نزدیک تر از هر چیزی در دنیا نسبت به قلبم ؛ شاید بهتر باشد بگویم به قلب شکسته ام.

 

دیشب، دلم صدای او را می خواست.زمرمه می کردم:

 

  

یک شب هوای گریه

 

 

یک شب هوای فریاد،

 

   

امشب دلم هوای تو کرده است

 

 

بغض گلویم قرار نیست شرح دادنی باشد. این جمله ها قرار نیست هنری شوند. قرار است همه چیز برای او باشد.

 

 

برای کسی که دیگر نیست...

 

   

او، دلش می خواست گریه کند اما پلک هایش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. چشم هایش، پس از گشوده شدن سبز بودند:رنگ بغض همیشگی اش.

 

 

به قلبش یاد داده بود از لمس کردن هوای اطراف آرام شود ولی مثل اینکه این بار نمی توانست. هوا پر از تنفس آدم هایی بود که احساس تنفر به آنها بیش از هر چیزی در قلبش خانه داشت؛ پر از کلماتی که بار ها او را رنجانده بودند. هوا،مثل همیشه پاک نبود. هوا آن روز، چیز دیگری بود. جدا از چیز های پاک دیگر.

   

آن قدر در افکارش غرق شد که فقط بعد از لیز خوردن قطره اشکی روی گونه اش به یاد آورد،چشم هایش را نبسته

 

  

او،گریه کرد.

  

ان قدر آرام که اشک های داغش فضا را منجمد کردند.او، دلش نگرفت. اشک ریخت و انگشتانش را محکم در هم فشار داد تا اشک هایش را پاک نکند.

 

  

چشم هایش، باز سبز بودند اما خیس تر و براق تر و دو جاده ی بی رنگ روی گونه هایش پدیدار شده بودند.

   

او رو به آینه ایستاد و خود را نگاه کرد. قلبش دوباره تپید و نفس هایش تند تر شد. بالا و پایین رفتن سینه اش را دوست داشت.در سکوت، به چشم هایش که هر لحظه بیشتر سبز می شدند نگاه کرد.

  

او، چشم هایش را بست.

 

  

آخرین قطره اشک هم روی گونه اش لغزید.

 

 

نفس عمیق او هوا را بلعید و او چشم های قهوه ای رنگش را گشود.

 

 

آینه گفت که چشم های قهوه ای هم می توانند براق باشند.

  

زمان می گذرد. انسان ها رد می شوند. خودرو ها دود می کنند. یاکریم می پرد. پسرکی جوراب می فروشد. هوا ابر می شود. باران می آید. انسان ها می دوند. زمان می گذرد. زمین خیس می شود. نگاه می کنی. انسان ها می گذرند. اوی به نرده تکیه می دهد. نگاه می کنی. زمان می گذرد. ماشین گربه را زیر می کند. نگاه می کنی. می رود. گربه ای نیست. زمان می گذرد. نگاه می کنی. به هر آن چه که روی زمین است

  

_ آیا کسی فریاد مرا می شنود؟

 

  

آیا کسی وجود مرا می بیند؟

 

  

بود و نبودم را حس می کنی؟

 

 

می فهمد که پیش از این نبودم؟

 

    

نگاه می کنی.

 

    

_ کسی فریاد تولد مرا می شنود؟

 


نوشته شده در شنبه 89/10/25ساعت 11:3 عصر توسط ..:: سهیل ::.. نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ